دنیز و سفر خرداد 92
11 خرداد همراه مامانی و بابایی رفتیم خلخال خونه اقا جونم (اقاجونم یه خونه اونجا ساخته و تابستونا همراه مامانی میرن اونجا می مونن اخه خیلی باصفا و خوش اب و هواس)منم خیلی اونجا رو دوست دارم اخه هر کاری دلم میخاست میکردم و مامانی هم همش منو میبرد تو باغ و میگردوند و همش ازم عکس میگرفت
من تو این عکسا 10 ماه 15 روزه هستم و مامانم میگه خیلی شیطون شدم .. هر کی هر چی بخوره من با صدای بلند بهش میگم به به که یعنی به منم بده
سرمو یه وری خم میکنم رو شونه هام یعنی دارم خجالت میکشم
صدای وز وز زنیور رو یاد گرفتم
برای اولین بار 25خرداد گفتم ماما و مامانم کلی ذوق کرد که بالاخره یاد گرفتم صداش کنم
راستی توی مسافرت یاد گرفتم از مبلای خونه اقا جون برم بالا
تو ماشین خیلی مامانم رو اذیت میکنم اصلا تو صندلی ماشینم نمیشینم و دوست دارم کف ماشین بشینم و هی با بطری اب که اون پایینه بازی کنم
عاشق اینم که منتظر بشینم ببینم مامانی کی اسباب بازی لگوها رو از زمین جمع میکنه تو سطلش تا من بدو بدو برم و بریزمشون زمین و کیف کنم
یه عالمه خرابکاری دیگه هم بلتم سبد سیب زمینی رو دست میزنم و دو تا دو تا سیب زمینیا رو بر میدارم تا بخورم که با صدای جیغ مامان فرار میکنم بعد بر میگردم پشت سرمو نگاه میکنم ببینم مامان رفته یا هنوز هست
سی دی ها رو میریزم بهممممممممم بعد دونه دونه از جاشون در میارم پخش میکنم رو زمین
جدیدا هم یاد گرفتم میرم هی در بخاری رو باز میکنم میبندم گاهی هم یه گاز ازش میگیرم(بخاری خاموشه)
و حالا اینم چند تا عکس از سفر