دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

دنیز دریای عشق ما

دختر زیبای من بزودی ده ساله میشه

11 ماهگی

دختر خوشگلم از وقتی 11 ماهه شدی یه سری کارا و حرفای جدید یاد گرفتی  مثلا تا  یه چی میخای و جلوت رو میگیرم هی میگی نه نه نه نه به ماهی کوچولوی عیدمون که هنوز زنده س میگی مائییییییییی مائیییییییییییی خیلی دوستش داری و همش دوست داری باهاش بازی کنی  چند باری دستات رو ول کردی و خودت ایستادی ولی زود افتادی زمین  و مثل همیشه لبخند زدی دختر خنده روی من گاهی وقتا تو خونه با مامانی تاتی تاتی میکنی ولی بازم زود خسته میشی و میشینی رو زمین وقتی میرم تو اشپزخونه دنبالم میایی و میخای در کابینتها رو باز کنی و وسایل توشون رو بریزی بیرون  تازگیا بابائی یادت داده  مانیتور رو روشن و خاموش کنی هر وقت من...
31 تير 1392

دور همی با نی نی خوشگلا

پنج شنبه 13 تیر ماه همراه مامانی رفتیم خونه خاله نازنین مامان پارمین جون یکی  از دوستای مامانی ... دو تا دیگه از دوستای مامانی همراه  دختر خوشگلاشون هم اومده بودن  خاله الناز مادر ارمیتا جون.. خاله شادی مامان ارشیدا جون مهمونی خیلی بهمون خوش گذشت خاله نازنین  پذیرایی مفصلی کرد  ما هم کلی با اسباب بازیهای  پارمین جون بازی کردیم تازشم من یه گاز هم از توپ سبزش زدم اینم عکسهای دور همی نی نی خوشگلای شیطون                   ...
20 تير 1392

دنیز و سفر خرداد 92

 11 خرداد همراه مامانی و بابایی رفتیم خلخال  خونه اقا جونم (اقاجونم یه خونه اونجا ساخته  و تابستونا همراه مامانی میرن اونجا می مونن اخه خیلی باصفا و خوش اب و هواس)منم خیلی اونجا رو دوست دارم اخه هر کاری دلم میخاست میکردم و مامانی هم همش منو میبرد تو باغ و میگردوند و همش ازم عکس میگرفت  من تو این عکسا 10 ماه 15 روزه هستم و مامانم میگه خیلی شیطون شدم .. هر کی هر چی بخوره من با صدای بلند بهش میگم به به که یعنی به منم بده سرمو  یه وری خم میکنم رو شونه هام یعنی دارم خجالت میکشم صدای وز وز زنیور رو یاد گرفتم  برای اولین بار 25خرداد گفتم ماما و مامانم کلی ذوق کرد که بالاخره یاد گرفتم صداش کنم راستی توی مسافر...
27 خرداد 1392

عکسهایی از ده ماهگی دنیز

دخترکم هر روز ناز تر و شیرین تر میشه هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم عاشق نگاه کردنت عاشق شیطنتهات عاشق خنده هات اواخر ده ماهگی سومین دندون پایینی رو هم در اوردی  به به و جی جی هم بلدی بگی  بعضی روزا  زنگ میزنم به خاله جونا و  تلفن رو میزارم رو ایفون و شما باهاشون حرف میزنی یعنی اونا هر چی میگن شما این ور میگی بابا دددد جیزززززززززز و یه سری صدا با دهنت تولید میکنی و اونا هم پشت تلفن کلی به کارات میخندن و تو هم این ور غش میکنی از خنده قربون دخملک شیطون بلا بشم من تو این عکس اماده شده بودی که به مناسبت سالگرد ازدواج مامان و بابا بریم رستوران     دنیز و پارمین  جون (دختر خاله نازنین&...
10 خرداد 1392

دختر خوشگلم ده ماهه شده

کارایی که دخمل خوشگله یاد گرفته انجام بده دس دسی میکنی ..... بلدی بگی جیززززززززز ... موقع غذا خوردن هم میگی به به نانای میکنی با تمام هیجان و ذوق کافیه یه اهنگ بشنوی. تو تولدها و عروسیا که میریم یه بند در حال نانای هستی.. گاهی وقتا از رو زمین چیزی بر میداری میخوری تا من صدات میزنم که درش بیار نخور میخندی و شروع میکنی به نانای کردن که  هیچی بهت نگم  ازمبل و تخت میگیری و دور تا دورشون راه میری وقتی میرسی به جایی که من نشستم دستات رو بلند میکنی تا دستت رو بگیرم و تاتی کنی  از خواب که بیدار میشی مستقیم میای سمت اتاق چون میدونی من اونجا هستم و از تخت میگیری بلند میشی و راه میری تا برسی به من &nbs...
18 ارديبهشت 1392

دنیز در بهار1392

دختر خوشگل مامان هر روز که میگذره بزرگتر و با مزه تر میشی هر روز یه کار جدید انجام میدی  2 فروردین تونستی چهار دست و پا راه بری اونقده بامزه از این سر خونه میری اون ور  دیگه نمیشه یه جا نگهت داشت همش در حال ورجه وورجه هستی 8 فروردین هم یاد گرفتی که از مبل بگیری و بلند بشی بایستی .هر جا مامان میره دنبالش راه میافتی، هر وقت تو اشپزخونه اشپزی میکنم دنیز وروجک هم میاد تو اشپزخونه و  از کابینتها میگیره بلند میشه گاهی هم به پاهای من میپیچه که بلند بشه  خلاصه که با این وضع اشپزی میکنم دنیز حالا میتونه بابا رو صدا کنه و نانای نای هم بلده با کوچکترین اهنگی شروع میکنه به رقصیدن  عاشق ماشین سواریه تا بابا میبره تو ماش...
20 فروردين 1392

اولین نوروز

سلام  بازم ببخشید که  وبلاگ رو دیر اپ کردم  اخه 25 اسفند  ماشینمون رو دزدیدن و همش در گیر  کارای اون بودیم و از اون طرف هم خریدای عید و مرتب کردن خونه برای استقبال از بهار و اصلا وقت نمیشد که بیام وبلاگ رو اپ کنم .. بزارید از لحظه  تحویل سال بگم سال 1392 ساعت دو نیم ظهر سال تحویل میشد  من و مامان و بابایی لباس خوشگلامون رو پوشیدیم  و نشسته بودیم کنار هفت سین و داشتیم کانال من و تو نگاه میکردیم هنوز چند دقیقه ای تا سال تحویل مونده بود بابا هم دوربین رو اماده کرد بود که از لحظه تحویل سال و کارای من فیلم بگیره که یهو تلفن زنگ زد بابا گوشی رو برداشت دیدم چهره اش خوشحالتر شد و با ایما و اشاره به مامان فه...
5 فروردين 1392

وقتی بابا به بچه غذا میده

 مامانی دو دقیقه رفت  ظرف بشوره به باباگفت به من ماست بده  بابا هم نمیدونست به دهنم ماست بده به مماقم ماست بده ؟ راستی من به کتاب  و دفتر هم خیلی علاقه دارم تا مامانی و بابایی کتاب دست میگیرن سریع میرم و هی کتاب رو  و دفتر رو ورق میزنم و پاره میکنم و میخورمشون خیلی هم خوشمزه اس یه بار خوردم  ولی مامانی ازم گرفت نیدونم چیکارش کرد فکر کنم خودش خورد تو این دفتر بابا عکس منو کشیده ...
28 اسفند 1391

دنیز و کارتهای صد افرین

مامانی این کارتهای اموزشی رو برام سفارش داده بود که امروز از اداره پست برامون اوردنش منم میخام اینا رو بخونم و یاد بگیرم تا با سواد بشم ،تازشم دانشمند هم بشم     ...
28 اسفند 1391