دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

دنیز دریای عشق ما

دختر زیبای من بزودی ده ساله میشه

اولین نوروز

سلام  بازم ببخشید که  وبلاگ رو دیر اپ کردم  اخه 25 اسفند  ماشینمون رو دزدیدن و همش در گیر  کارای اون بودیم و از اون طرف هم خریدای عید و مرتب کردن خونه برای استقبال از بهار و اصلا وقت نمیشد که بیام وبلاگ رو اپ کنم .. بزارید از لحظه  تحویل سال بگم سال 1392 ساعت دو نیم ظهر سال تحویل میشد  من و مامان و بابایی لباس خوشگلامون رو پوشیدیم  و نشسته بودیم کنار هفت سین و داشتیم کانال من و تو نگاه میکردیم هنوز چند دقیقه ای تا سال تحویل مونده بود بابا هم دوربین رو اماده کرد بود که از لحظه تحویل سال و کارای من فیلم بگیره که یهو تلفن زنگ زد بابا گوشی رو برداشت دیدم چهره اش خوشحالتر شد و با ایما و اشاره به مامان فه...
5 فروردين 1392

وقتی بابا به بچه غذا میده

 مامانی دو دقیقه رفت  ظرف بشوره به باباگفت به من ماست بده  بابا هم نمیدونست به دهنم ماست بده به مماقم ماست بده ؟ راستی من به کتاب  و دفتر هم خیلی علاقه دارم تا مامانی و بابایی کتاب دست میگیرن سریع میرم و هی کتاب رو  و دفتر رو ورق میزنم و پاره میکنم و میخورمشون خیلی هم خوشمزه اس یه بار خوردم  ولی مامانی ازم گرفت نیدونم چیکارش کرد فکر کنم خودش خورد تو این دفتر بابا عکس منو کشیده ...
28 اسفند 1391

دنیز و کارتهای صد افرین

مامانی این کارتهای اموزشی رو برام سفارش داده بود که امروز از اداره پست برامون اوردنش منم میخام اینا رو بخونم و یاد بگیرم تا با سواد بشم ،تازشم دانشمند هم بشم     ...
28 اسفند 1391

اولین بار که سینه خیز رفتم و نشستم

اولین بار که سینه خیز تونستم حرکت کنم به جلو 28 بهمن بود  که مامانی سریع ازم فیلم و عکس گرفت که به بابا نشون بده و کلی هم قربون صدقم میرفت   این حرکت رو هم چند روز بعدش کشف کردم و همش در حال انجام این حرکت هستم :)   11 بهمن هم برای اولین بار بدون کمک تونستم بشینم و اصلا چپه نشدم   اینجا هم دارم  بیسکوئیتهای مامان رو میخورم یواشکی چقده خوشمزه اس به به       ...
28 اسفند 1391

دنیز در سپندارمزگان

سلام خیلی وقته وب رو اپ نکردم نه اینکه تنبل باشم و وقت نکنم اخه کامپیوترمون خراب شده بود و باید قطعه ای رو عوض میکردیم ما هم سرمون به بنایی خونه و خونه تکونی گرم بود وقت نمیکردیم تا اینکه دیروز بابایی دیروز قطعه رو تهیه کرد و کام درست شد و منم زودی اومدم که عکسهایی که این مدت گرفتم بزارم حالا بریم سراغ عکسهای سپندارمزگان البته مامانی خیلی برنامه چیده بود ولی بنایی خیلی خونمون رو بهم ریخت و مامانی همش صبح تا شب کار داشت همه خونه خاک شده بود واسه همین از بقیه برنامه ها صرف نظر کرد و فقط یه کیک پخت  با ژله های قلبی که دور کیک گذاشت و یه شام خوشمزه درست کرد دائی جونام و مامانی  بابایی هم برای من کادو خریده بودن  اخه من عشقشونم ...
23 اسفند 1391

جشن دندونی دنیز

جشن دندونی دنیز در 29 دیماه برگزار شد اینم عکسای خوشمل دنیز کوشولو که اون روز مثل همیشه دخمل خوبی بود و اصلا اذیت نکرد   اینم دو تا دندونم ببینید چه خوشمله تازشم مسواک هم زدم مامانی جونم زحمت کشیده بود و این میز غذا رو برای مهمونا اماده کرده بود..        بقیه عکسها در ادامه مطلب-----       سالاد ماکارونی   الویه دندونی کشک بادمجون   این هم رولتهای الویه الویه جوجه تیغی                             ...
19 بهمن 1391

کارای جدیدم

کارهایی که بین 5 تا 6 ماهگی انجام دادم 1- این روزا همش در حال غلت زدن  و بازی کردنم دنده عقب هم یاد گرفتم باهاش کل خونه رو دور میزنم و کلی کیف میکنم کاش میتونستم چهار دست و پا راه برم که هی به  پاهام و شکمم این مدلی فشار نیارم 2-صبحها که از خواب پا میشم مامانی دست و صورتمو میشوره پوشکمو عوض میکنه بعد بهم حریره بادوم میده میخورم بعد هم لباسمو عوض میکنه منو میزاره جلو تی وی که بی بی انیشتن ببینم اخه خیلی دوسش دارم ، مامانی میره دنبال اشپزی منم اروم و ساکت سی دیمو میبینم وقتی هم خسته بشم با دستام بازی میکنم و حرف میزنم یا شروع میکنم به متر کردن خونه یا گاز گاز کردن بالشتهایی که مامان گذاشته دورور برم که یه وقت نیفتم رو سرامیک...
10 بهمن 1391

دنیز در جاده چالوس

جمعه 6 بهمن ماه  من و مامان و بابایی رفتیم جاده چالوس هوا کمی گرم بود واسه همین تونستیم بریم ساعت 12 و نیم رفتیم و ساعت دو بر گشتیم  نزدیک سد کرج که رسیدیم من خواب بودم واسه همین ندیدم سد کرج چه شکلیه ولی وقتی رسیدیم کنار رودخونه  نزدیک پل خواب من بیدار شدم  کلی ذوق کردم و همش بالا پایین میپریدم تو بغل  مامانی اینم از عکسام تازشم کفش دوزکمم بردم گردش     بقیه عکسها در ادامه مطلب.........           ...
7 بهمن 1391

واکسن 6 ماهگی

سه شنبه سوم بهمن ماه  ساعت 8:30همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت فردیس و واکسن شش ماهگیت رو زدی اولش یکم گریه کردی ولی بعدش تو بغل مامان اروم شدی یکم با ماشین گردش کردیم بعد هم رفتیم خونه مامان پری(مامان خودم)  برعکس واکسنهای قبلی این بار خیلی راحت پاتو تکون میدادی و درد هم نداشتی گریه هم نکردی ولی واکسنهای قبلی که زده بودی تا پاتو تکون میدادی گریه میکردی و جوری مظلومانه گریه میکردی که منم پا به پات گریه میکردم خو دلم برات میسوخت مامانی که درد میکشی ولی خدا رو شکر این بار درد نداشتی تب هم نداشتی یعنی خیلی کم بود و فقط قطره استامینوفن بهت دادم و نزدیک صبح هم کمی پاشویه کردم خوب شدی مثل همیشه دختر خوبی بودی من بهت افتخار میکنم گل ...
4 بهمن 1391